خلیج پارس...
آرام ،آرام نفس می کشید و هر از چند لحظه ای شن ها را
نوازش می کرد ، آری او موج بود ، موجی که
به ساحل می زد تا حرفی بر آن نقش دهد ، انگار موج صدای بیکرانه آبی شده بود که می خواست فریاد بزند اما
نفسی در جان نداشت ، می خواست تا از خودش بگوید از نامش ، و از اصلاتش اما نفسی نداشت ولی در همین هنگامه ناگاه این باران بود که به کمکش شتافت و خلیج
دوباره جان گرفت انگار این بار از اوج نا امیدی دوباره به ساحل
امید رسیده بود و حالا فریاد می زد من پارس خلیج ام ، فرزند ایران.
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 14:33 توسط مهدی(لقب اریایی)
|
اگر تن به تن ،جان به جان در دهم